ما تن فروشان عصر مدرن, که روحمان را چوب حراج زدیم برای رسیدنِ مدیرانمان به رویاهایشان به پشیزی حقوق. رقصیدیم به هر سازِ کوک و ناکوکِ به ثروت رسیدگانِ بی منطق، به فرمانِ نخ های دستانِ عروسک گردانِ دنیای دیوانه و چوبِ تن پروری هایمان را خوردیم از سَرِ سرخوردگی های این سیکلِ معیوبِ سرگردان. از هراسِ این طوفان بی پایان، پناهنده شدیم به ساحل امنِ فرمان پذیری ها.
ما افول درخششِ تک تک آرزوهای نوجوانی را به چشم خویش دیدیم که گویی یکی یکی رنگ می بازند در غبار زمان؛ که سی سالگی آغازِ روزهای کهنسالی ما شد در اوج جوانی! و عشق. افسوسِ بزرگ دوران ما بود در میان این جنگِ دویدن ها و نرسیدن های پی در پی. و عشق. ما را از یاد برد. که مُردگان را چه نیاز به دوست داشتن و دوست داشته شدن؟! ما تن فروشانِ متحرکِ بدون حیات!
درباره این سایت