همه تو هواپیما نشسته بودن. صدای جر و بحث یه بچه ی سه چهار ساله با پدر و مادرش از پشت می اومد. یکی از مهماندار رد شد. پدر بچه گفت: ببخشید؟ بچه ی ما کمر بند نمی بنده! مهماندار گفت: "چرا؟ کمربندت رو ببند. بعد که رفتیم بالا باز کن." و رفت. پدر با بچه کلنجار رفت. بچه صداشو برد بالا و ادای گریه کردن درآورد. سر مهماندار اومد تا ببینه بچه چرا گریه می کنه. پدرش دوباره با لحنی که می گفت کمک لازم داره گفت: کمربندش رو نمیبنده. سرمهاماندار نگاهی به بچه کرد و گفت: خب نبندید براش و رفت.
لحن چغلی مآبانه ی پدر برام عحیب بود. به یاد نمیارم مادر یا پدرم جز در حد روی دست زدن اونم شاید سه یا چهار بار دست روم بلند کرده باشن اما مادرم همیشه با لحن کلامش و با طرز نگاهش می تونست بهم بفهمونه که کارم درسته یا غلط. فقط یک بار تو خیابون پام رو زمین کوبیدم که چیزی رو می خواستم. یکی از معدود دفعاتی که تنبیه شدم همون بود. تو خیابون. یه ضربه روی دست و بعد یک ساعت تو خونه تنها موندم تا بفهمم دیگه نباید اون کار اشتباه رو تکرار کنم. فهمیدم با لجبازی کردن نمی تونم حرفم رو به کرسی بنشونم. فهمیدم قرار نیست همیشه حرف حرف من باشه.
مامانم تعریف می کنه تو اون یک ساعت خودش هزار بار مرد و زنده شد. اما همیشه اعتقاد داشت: بچه عزیزه اما تربیتش عزیزتر. چون بچه ی مودب رو همه دوست دارن و همه جا براش جا هست
بچه های الان رو که نگاه می کنم. با همه ی لجبازی ها و خودخواهی هاشون. بچه هایی که هر چیزی که می خوان رو با گریه به دست میارن. کسی بهشون نه نمی گه چون تحمل شنیدن گریه اشون رو نداره. بچه هایی که یک ریز و مداوم حرف می زنن و حرف می زنن و حتی گاهی یه جمله رو چند بار پشت سر هم تکرار می کنن چون دنبال جلب توجه هستن و کسی حوصله نداره تا به حرفاشون "گوش بده"
با مهربونی های بیش از حدمون چه نسلی رو داریم پرورش می دیم؟ با همه ی اون "چیزی نگفتن ها"، "نشنیدن ها" و "بچه اس بذار راحت باشه" اگه یه بچه ی چهارساله امروز حاضر نیست حرف پدرش رو برای بستن کمربند ایمنی بشنوه و اون پدر نمی تونه با دلیل منطقی با لحنی که اون بچه بفهمه باهاش ارتباط برقرار کنه و راضیش کنه برای انجام کاری وقتی اون بچه به سن بلوغ برسه چطور می خوان جلوی سرکشی هاش رو بگیرن که تو خطر نیفته؟
می تونم ساعت ها در مورد این چیزا بنویسم اما. می دونم که حوصله ای نیست.
درباره این سایت