این روزا از هر طرف که تصور کنی فشار روم هست. یه وقتا حس میکنم دارم له میشم. یه جاهایی زیادی شونه زیر بار مسئولیت دادم و حالا نمیتونم خودمو یه شبه بیرون بکشم. باید صبوری کنم. و تو این حجم فشار. ترجیح میدم نیم ساعت تو ایستگاه اتوبوس قدم بزنم اما تنها باشم. اما تو فضای بسته نباشم. اما تو محیط تکراری نباشم.
روحم. جسمم. ذهنم. خسته اس اما هیچ چیزی نیست که دلم بخواد. جز خلسه. مثل اون لحظه ای که صبح از خواب بیدار میشی قبل از این که همه ی دردا و فکر و خیالا بیان سراغت. حتی هنوز نمیدونی ساعت چنده یا چندشنبه اس همه ی چیزی که میخوام یه خلسه ی طولانیه. نمیدونم چی میخوام. فقط میدونم خیلی خسته ام. و میدونم که از این تاریخ به بعد دوباره. مثل قدیم فقط اینجا رو دارم برای خالی شدن.
درباره این سایت