گاهی، وقتی با عجله دارم به سمت خونه برمیگردم حسودیم میشه به کسایی که عجله ندارن! اما ته دلم می دونم که شاید اونا هم به من حسودیشون میشه که کسی تو خونه منتظرمه! چون ذات آدمیزاد همینه. آدم معمولا حسرت چیزهایی رو می خوره که نداره!
اما به هر حال به نظرم کار درست رو اونایی می کنن که بعد از رسیدن به یه سنی مستقل میشن. و این مستقل شدن وما به معنی ازدواج کردن نیست. مستقل شدن خیلی سخته. یاد میگیری که ظرفا و لباسا خود به خود تمیز نمیشن. یخچال خود به خود پر نمیشه. خونه و کشوها و کمدها خود به خود مرتب نمیشن. یاد میگیری که نگهداری کردن از حیوون خونگی همونقدر که لذتبخشه نیاز به مسئولیت پذیری داره اما. به نظرم درست ترین کار اینه که بعد از یه سنی مستقل بشی.
باید مستقل بشی تا وقتی بعد از یه روز کاری مرخرف برمیگردی خونه نگران نگاه پرسشگر و نگران کسی نباشی. وقتی یه روز تعطیل از جایی برمیگردی و وسط راه تصمیمی میگیری برای کاری راهت رو تغییر بدی و کارت طول میکشه، نگران زمان نباشی. وقتی با کسی قرار می ذاری مدام به ساعتت نگاه نکنی مبادا وقتی برمگیردی خونه هرچی که خوش گذروندی با اخم و تَخم از دماغت در بیاد. باید مستقل باشی تا اونقدر شاد باشی که اگه قراره چند ساعت در هفته رو با خانواده ات بگذرونی انقدر انرژی داشته باشی که اونا رو هم شارژ کنی نه این که هر روز فقط غرغرهات رو براشون ببری.
به نظرم به طور کلی برای ادامه ی زندگی دو راه داری:
یا باید اونقدر قوی باشی تا بتونی مستقل زندگی کنی و سختیای مشکلات اقتصادی و غیر اقتصادیِ تک نفره زندگی کردن رو به دوش بکشی و زیر بار اجاره خونه های سرسام آور سر خم نکنی اما از یه نظرای دیگه راحت تر باشی.
یا باید اونقدر قوی باشی تا بتونی هر روز بجنگی و دوم بیاری و به خودت یادآوری کنی که هیچ چیزی تو دنیا باارزشتر از خانواده نیست و روزی که نباشن هیچ چیزی هرگز نمی تونه جای خالیشون رو تو زندگیت پر کنه و قید اون استقلال لعنتی رو حالاحالاها بزنی.
درباره این سایت